زمانی که حضرت زینب از شام برگشت مدینه، عبدالله بن جعفر گفت خانم، من یک چیزهایی از عاشورا و کربلا شنیدهام، میخواهم از خودتان بشنوم. زینب سلام الله علیها از کربلا نگفت. از آن همه مصیبت حرف نزد. فقط به عبدالله بن جعفر گفت برای من سخت آمد در مجلس یزید، ما را جلوی نامحرمان حاضر کردند.
از زندان حرف نزد. از آتش زدن خیمههای سیدالشهداء سخن نگفت. از شلاق خوردنها سخنی به میان نیاورد. از گرسنگیها حرفی نزد. فقط دغدغهی حضرت زینب این بود که ما را در یک مجلسی آوردند که نامحرمان نشسته بودند و ما را بردند جلوی همینها.
به عبدالله بن جعفر این را گفت. عبدالله بن جعفر هم یک چند تا سؤال پرسید. گفت: خانم، من شنیدهام شما، هر کدام از این شهدای بنیهاشم که شهید میشدند، میرفتید استقبال امام حسین!! حضرت زینب گفتند بله. عبدالله گفت: چرا استقبال بچههایت نرفتی؟؟! تو دو تا پسر داشتی که در کربلا شهید شدند! فرمود: عبدالله ابن جعفر، عاشورا، کربلا نبودی.... حسین خیلی تنها شد. من وقتی گفتند فرزندانت شهید شدهاند و دارند آنها را میآورند، از خیمه بیرون نرفتم. گفتم یک وقتی سیدالشهداء میبیند یک مادرِ داغدیده دارد میآید، شاید امام حسین احساس شرمندگی نکند. نشستم در خیمه.
عبدالله گفت: برای علی اکبر که شما وسطِ میدان رفتی! فرمود: من ترسیدم امامم کنارِ پیکرِ جوانش جان بدهد... رفتم تا وسط میدان، به دنبال سیدالشهداء. فریاد میزد زینب: وا محمدا، وا علیّا... کیست این خانم...