خدا رحمت کند مرحوم آیتالله سید محمد فشارکی. ایشان معاصر بود با مرحوم میرزامحمدحسن شیرازی، محرّم تنباکو. میرزای شیرازی از دنیا رفت. یکی از شخصیتهایی که همه گمان میکردند مرجع میشود، سیدمحمد فشارکی بود. فردای اعلام کردند نماز میّت را در صحن سامرا میخوانند.
جنازهی میرزا را آوردند. همهی علماء آمدند و منتظر آقای سیدمحمد فشارکی بودند. همه جا دنبال سید گشتند. پیدایش نکردند. نه خانه بود، نه مدرسه بود، نه مسجد و نه حرم. یکی گفت بروید در سرداب امام زمان (عج) شاید سیّد آنجا باشد. رفتند به سرداب امام عصر (عج)، دیدند این سیّد محمد فشارکی آنقدر گریه کرده که چشمها ورم کرده و قرمز شده. گفتند: آقا اینجا چه کار میکنید؟ همه منتظرند! چون رسم هم این بود که بر جنازهی مرجع أعلم هر که نماز میخواند، مجتهدِ أعلمِ بعد بود. همهی علماء منتظر بودند که آقا بیاید نماز بخواند. ایشان فرمودند: من نمیآیم نماز بخوانم. گفتند: چرا؟ فرمود: من از دیروز عصر تا به الآن در سرداب امام زمان (عج)، آمدم امام زمان را قسم دادم به پهلوی شکستهی مادرش زهرا، که بار ریاست و مرجعیت را از دوش من بردارد. من نمیخواهم این ریاست را و نمیخواهم این مرجعیت را. گفتند: آقا چرا؟ خدمت است! فرمود: من در خودم نمیبینم. دیروز عصر وقتی آمدند به من گفتند میرزای شیرازی از دنیا رفت، یک لحظه خوشحال شدم و به خودم گفتم: سیّدِ فشارکی! ریاست آمد؛ مرجعیت آمد؛ قدرت آمد؛ رقیب از صحنه خارج شد... شاید همهی این خیالات در یک دقیقه بود. بعد به خودم آمدم و گفتم: سید! افتخار روحانیت شیعه از دنیا رفت؛ استخوانِ علمی شیعه از دنیا رفت؛ یک ستارهای از آسمان فقاهت افول کرد! تو باید خوشحال باشی؟! چون ریاست به تو رسیده؟! فهمیدم که این مقام، مقامی است که من اهل آن نیستم. آمدهام امام زمان را قسم دادهام که آقا! بار مرجعیت را از دوش من بردار.
و ایشان نیامد. فرمود: نماز را به عنوان امامت، نمیخوانم. من میآیم در جمعیت میایستم و اقتدا میکنم. و تا زنده بود، زیرِ بار ریاست نرفت.
آقایان! طبیب دردِ خودتان، خودتان هستید.
تا دیدید در زندگیتان، در وجودتان، یک جا شیطان چراغ سبز روشن کرد، سرِ زخم را بسوزانید.
آقا امیرالمؤمنین (ع) میفرماید انسانهای باتقوا اینگونهاند که اگر یک جا شیطان آمد آنها را وسوسه کند، نفس خودشان را آدم میکنند؛ تربیت میکنند؛ ریاضت میدهند؛ جلوی میدانداری شیطان را باز نمیکنند.