مرحوم حضرت آیت‌الله سیدعبدالکریم کشمیری نقل می‌کند:

زمانی که در عراق، طلبه بودیم، روزهای شنبه، یک خانم میانسال بود که از صبح تا ظهر در صحن حرم حضرت ابوالفضل (ع) می‌نشست و استخاره می‌کرد. مردم برای گرفتن استخاره، صف بسته بودند. این خانم، دانه‌های تسبیح را می‌انداخت و نگاهی به شخص مقابل می‌کرد و مثلاً می‌گفت: استخاره‌ی شما برای ازدواج است، این ازدواج به صَلاح شما نیست و اقدام به این کار نکنید. شخص دیگری که می‌آمد، برای او استخاره می‌کرد و مثلاً می‌گفت: استخاره‌ی شما برای تجارت است، و در این تجارت منفعت است، به این کار اقدام کنید و ...

 

ما که خودمان اهل کار و اهل فن بودیم، می‌دانستیم که هیچ‌کس تا به حال از دانه‌های تسبیح نتوانسته مطلبی بفهمد و معمولاً استخاره را با قرآن انجام می‌دهند و از معنی آیه چیزی برداشت می‌کنند اما از دانه‌های تسبیح نمی‌توان متوجه شد که این استخاره برای ازدواج است یا برای تجارت است یا برای کار دیگر.

یک روز نزدِ خانم رفتم و گفتم: خانم، ما خودمان اهل استخاره هستیم، شما چگونه از دانه‌های تسبیح متوجه نیت استخاره‌کننده می‌شوید؟

خانم گفت: زندگی من، داستان و ماجرایی دارد، و داستان را این‌گونه نقل کرد:

سال‌ها قبل، شوهرم فوت کرد. من ماندم با چند فرزند خردسال و مختصری پس‌انداز که بعد از فوت شوهرم، مدتی را با همان پس‌انداز، امرارمعاش می‌کردم.

پول‌ها تمام شد. به سراغ دوستانِ شوهرم رفتم و طلب کمک نمودم. آن‌ها در قبالِ کمکی که می‌خواستند به من بکنند، تقاضای بی‌عفّتی از من داشتند (آیا این‌ها دوست هستند؟ خیر، این‌ها دغل دوستانند).

به هرکس مراجعه می‌کردم، در قبال کمکی که می‌خواست به من بکند، کار خلافی از من می‌خواست. روزی بر من گذشت که دیگر هیچ چیزی در خانه نداشتم و دستم از همه جا کوتاه شده بود. بچه‌ها گریه می‌کردند و شِکوه می‌کردند که گرسنه هستیم. به سراغ هر کس هم که می‌رفتم، کمکی نمی‌کرد.

در کوچه‌های کربلا در حال عبور بودم که چشمم به گنبد مطهر حضرت اباالفضل (ع) افتاد. (گاهی اوقات، انسان کاری را که ابتدا باید انجام بدهد، واگذار به مرحله‌ی آخر می‌کند. دَری که همان اول باید می‌زدیم، آخرِ کار می‌زنیم).

به طرف حرم حضرت اباالفضل (ع) رفتم. وارد حرم شدم. ضریح را گرفتم و بوسیدم و سلام کردم. عرض کردم: آقا جان! دیر آمدم، ولی، آمدم. شوهرم مُرده. دستم خالیست، بچه‌هایم گرسنه هستند. آقا اگر به فریادم نرسی، زمین می‌خورم. این بچه‌های گرسنه‌ی یتیم، آذوقه ندارند. اگر کمکم نکردی و زمین خوردم و به گناه کشیده شدم، در قیامت می‌گویم: خدایا! از فرزند ام‌البنین (س) هم کمک خواستم اما جوابم را نداد.

آن خانم ادامه داد:

با همان دل شکسته به منزل آمدم. از شدت ناراحتی، به خواب پناه بردم. در عالَم خواب، قمر بنی‌هاشم را خواب دیدم. آقا فرمودند: ما از امروز زندگی‌ات را اداره می‌کنیم. این خودت بودی که دیر آمدی و می‌خواستی زودتر بیایی. بیا در صحنِ ما بنشین و تسبیح به دست بگیر و بگو که استخاره می‌کنم. مردم هم به تو مراجعه خواهند کرد.

عرض کردم: من استخاره بلد نیستم.

آقا فرمودند: تو دانه‌های تسبیح را جدا بکن، وقتی دانه‌ها را جدا کردی، نگاهی به مقابل خود بینداز، می‌بینی که من در مقابل تو ایستاده‌ام و من به تو می‌گویم که این استخاره برای چه کاری است و من به تو می‌گویم که این کار خوب است یا بد است.

آن خانم می‌گفت:

وقتی دانه‌های تسبیح را جدا می‌کنم، نگاهی به مقابلم می‌کنم، حضرت اباالفضل (ع) را می‌بینیم که ایشان به من می‌گویند که استخاره‌ی شخص مراجعه‌کننده برای چیست و چه باید به او بگویم.

دانلود

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه