Faramosh

لقمان حکیم به پسرش می‌گوید: فرزندم! دو چیز را اصلاً فراموش نکن! و دو چیز را فراموش بکن!
اول خدا را و دوم مردن را فراموش نکن! خداباوری، انسان را مدیریت می‌کند.
بدی‌های مردم را به خودت از یاد ببر؛ زیرا اگر فراموش نکردید حس کینه و انتقام و تنفر در انسان ایجاد می‌شود.
خوبی‌های خودت را به مردم از یاد ببر! تا کارت مخلصانه باشد.
ما متأسفانه برعکس عمل می‌کنیم.

Bazii

امام صادق (ع) در مسجدالحرام بودند. ابابصیر به حضرت عرض کرد: «ما اکثر الحجیج»؛ امسال حاجی زیاد آمده است.
امام فرمودند: بگو «ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج»؛ سروصدا زیاد است و حاجی کم است.
بعد فرمودند: بین انگشتان من را ببین.
ابابصیر دید گله‌های حیوانات وحشی و اهلی دور کعبه می‌چرخند، لابلای آن‌ها نیز معدود آدم‌هایی با لباس احرام هستند.
اگر عبادت کنیم و نتوانیم بر خود مسلط باشیم خودمان را بازی می‌دهیم.

Zanjir01

ایشان می فرمودند:‌ روزی سوار تاکسی شدم. کمی بعد جوانی نیز سوار تاکسی شد که دو تا از دکمه های یقه پیراهنش باز بود و زنجیر طلا دور گردنش پیدا بود.
سلام کردم و او هم پاسخ داد. پرسیدم: ازدواج هم کرده اید؟ گفت: با کدام پول؟ کسی به ما زن نمی دهد. گفتم: برایت دعا می کنم که خدا اسباب ازدواج را برایت فراهم کند و یک همسر شایسته صالحه جمیله مومنه متقی به تو عنایت کند. اینها را که گفتم خوشحال شد و تبسم کرد و خندید و گفت: ممنونیم از لطفتان.
سپس گفتم: وقتی خدا آن همسر را به تو داد این زنجیری را که در گردنت انداخته ای و استفاده آن برای مرد حرام است در بیاور و گردن خانمت بینداز.
تا این را گفتم خم شد و زنجیر را از گردن درآورد و با تبسم و تشکر گفت: «حاج آقا من نمی دانستم که استفاده از طلا برای مرد حرام است و از شما سپاسگذاری می کنم.»
قطعا کسانی که برای خدا کار می کنند خدا را در نظر می گیرند و در نهی از منکر ها هم سعی می کنند بهترین شیوه را انتخاب کنند.

Jamaat

گاهی اوقات مخصوصا ایام تابستان بعضی از دوستان و اصحاب مسجد، ایشان را به یک باغی دعوت می کردند. حاج آقا هنگام نماز ظهر، جماعت را همان جا برگزار میکردند اما برای اقامه نماز مغرب وعشاء تاکید داشتند خودشان را به مسجد برسانند. لذا دوساعت مانده به اذان،‌ آماده برگشتن می شدند و دم در می نشستند و کسی را نیز اجبار نمی کردند که ایشان را برساند. می‌گفتند: من را آن کسی که باید برساند می رساند .

Kodak

روزی با یکی از دوستانشان در مورد موضوع خیلی مهمی صحبت می کردند. بچه‌ سه ساله ای نیز در آنجا حضور داشت. به حاج آقا نزدیک شد و سلام کرد. ایشان با تبسم، جواب سلام این بچه را دادند و دستی روی سرش کشیدند و شکلاتی هم به او دادند.
این بچه که از رفتار حاج آقا خوشش آمده بود می رفت و بعد از چند لحظه بر می گشت و به حاج آقا سلام می‌کرد و حاج آقا جواب سلام او را می دادند و مثل دفعه قبل با لبخند دست روی سر او می کشیدند.
من که شاهد این ماجرا بودم مشتاق بودم ببینم که در نهایت حاج آقا چه رفتاری از خودشان نشان می دهند؟‌
تقریبا ده مرتبه این بچه به حاج آقا سلام کرد و ایشان هم ده بار گفتند: «علیکم السلام» و اصلا ناراحت نمی شدند؛ با اینکه این بچه ده بار صحبت ایشان با دوستشان را قطع کرد .

طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه